تقدیم به رویاهای باغ زندگیمان ...
خیلی وقت ها خاطرات شیرین با تو بودن همچون پروانه هایی سبک بال در آسمان ذهنم به پرواز در می آیند . خاطره ی اولین دیدارمان در دشتی از شقایق که رو به آسمان ایستادیم و نقشی از رنگین کمان بر سراپرده ی وجودمان ترسیم کردیم . یادم می آید وقتی که برای اولین بار نگاه مهربانت را بر چشمان خسته ام دوختی پی بردم که چشمانت همان پنجره ای است که می توانم سالها از پشت آن به افق های دور خیره شوم و بازگشت پرستوهای امید را نظاره گر باشم . سیاهی ها و تلخ کامی ها را در آتش رهایی بسوزانم و خاکسترش را به باد فراموشی بسپارم . آری آنگاه دانستم که می بایست رویاهامان را در گوش ستارگان نجوا کنیم تا هر شب وقتی چشمان زیبایت را رو به آسمان می دوزی باور کنی « اینجا کنار پنجره ی نگاهت کسی هست که هر لحظه به یاد توست» .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی